مــن زنم...
شبیــه همان زنــی که فـروغ میگـفت...
زنــی تنــها در آســتانه فصلــی سرد...
لبخــندهایم تلخند...
بغـض هایم سنگینند...
سکـوت هایم پر از معنایند...
افکـارم شکسته اند...
دسـتانم همیشه سردند...
اشـک هایم داغ داغند...
کــابوس هایم رعشه آورند...
دردهایــم مهلکند...
مــرا لمس کن...!
امــا نه تنم را...!
تنـهاییـم را لمس کن...!
کمــی...فقط کمی باورم کن...
وقتــی زجه میزنم گوش هایت را نگیر...!
وقتــی گریه میکنم چشم هایت را نبند...!
مــرا با تمام وجودت بفهم...
بــودن من حادثه کوچکی نیست...!
اتفــاقیست که هیچکس آن را درک نکرد...!
امــا تو به این حادثه ساده نگاه نکن...!
آری... مـن زنـــم...
زنـی با دردهای درک نشده...
زنـی با فریـادهای به گوش نرسیده...
زنـی که هرگز نه دیـده شد...
نه شنیـده شد...
زنـی پـریشـان با درونی آشفتـه...!
من زنم... شبیـه همـان زنـی که فــروغ میگـفت...
زنــی تـنـها در آستانه فصلـــی سرد...!!!!!!!
No comments:
Post a Comment